بچه تر که بودم ، '' رفیق صمیمی '' خیلی برای من و دوستام پر معنا بود . اصلا همه ی زندگی تو وجود اون خلاصه میشد . کل دنیامون با وجودِ یه رفیقِ صمیمی رنگ و بو میگرفت ، و برای من که آدمی نبودم که با همه بجوشم و گرم بگیرم ، داشتنِ یه رفیقِ شفیق مثل نفس کشیدن بود .
همراهِ همه ی زندگیِ من آنا بود . قهر و آشتی هامون مربوط به این ایامی بود که با پسری دوست بود و خیلی بحث میکردیم و بحثمونم بالا میگرفت و به قهر های چند ماهه منجر میشد!
الان هفت هشت ماهی هست که باهمیم و همه چی امن و امانه
ولی . ولی من میخوام تجدید نظری کنم توی حدود رابطه مون .
بنظرم [ ما آدما ] هر چی بزرگتر شدیم بیشتر به هم ثابت کردیم که نباید به هم اعتماد کنیم!
و من نمیخوام خیلی از ریز جزئیات زندگیم رو دیگه به آنا بگم اصلا صلاح نمیبینم . اصلا .
و جرقه ی این ماجرا از اونجا زده شد که دیدم اون خیلی چیزا رو به من نمیگه یا دیر دیر میگه
من ؟ اصلا و ابدا دیگه چیزی بهش نمیگم
خیلی صادق و واضح بگم
تو این سن و در کل از اینجا به بعد ، هیچ ومی نداره شخصی با عنوان دوست صمیمی تو زندگیم داشته باشم! همه یک جورن همه معمولی ان همه دوستن . فقط همین .
درباره این سایت